سفارش تبلیغ
صبا ویژن






گمآنه

| من جاده ی در دست ِ احداثم |

" نیمه های شب صدای بسته شدن در را می شنوید. از ترس از خواب می پرید و وقتی مطمئن شدید اتفاقی نیفتاده، روسری تان را روی سر محکم می کنید و دوباره می خوابید. خواب می بینید یک نفر دارد با چاقو دنبال تان می دود و شما فرار می کنید. می رسد، چاقو را توی کمر تان فرو می کند و از درد از خواب می پرید. اذان می شود و می روید وضو بگیرید. طلاها و یک چاقوی آشپزخانه و شناسنامه تان را توی یک کیف کوچک به خودتان وصل کرده اید. صبح می شود و کتاب و همان کیف تان را بر می دارید و به مدرسه می روید. موقع رفتن از مادرتان خداحافظی می کنید و دستش را می بوسید. می روید مدرسه و توی راه از سایه ی پشت سرتان می ترسید. دوباره از کوچه ای رد می شوید که پدرتان خیلی وقت پیش ها گفته بود خانه ی پدری اش در خیابان منتهی به این کوچه بوده است. کوچه ای که پدرتان در ابتدای همان آخرین نفس هایش را کشید. از جلوی کوچه تند می دوید. به مدرسه می رسید. تخته ی نیمه خراب و پنجره های بسته شده با مقوا و چسب و چوب را می بینید و می نشینید روی صندلی ای که تق تق می کند. فکر می کنید که باید این اوضاع تمام بشود و همه چیز عادی شود. مثل کتاب ها. مثل فیلم ها. مثل خاطره ی پسر همسایه از یک بار که به یک کشور دیگر سفر کرده بود و اوضاع آن جا عادی بود. فکر می کنید باید همه چیز تمام شود و از بیرون صدای جیغ و الله اکبر می آید. کتاب تان را ول می کنید و دوان دوان به خانه بر می گردید. توی راه روسری تان را محکم می کنید. به خانه می رسید و می بینید این بار مادر همان پسر همسایه نشسته است کف زمین و دارد جیغ می کشد. توی سرش می زند و با لغات مفهوم و نامفهومی هر چه درونش هست را بیرون می ریزد. یاد تمام بازی های کودکی تان با پسر همسایه می افتید. منزجر می شوید از کسانی که خانه ی پدری، پدر و پسر همسایه را از شما گرفته اند. می روید تا دیر نشده مادر تان را ببینید. "

این ها احتمالا ساده ترین و کم درد دار ترین حالات است. باید مثل مادری که جگر گوشه اش دارد از دست می رود باشیم. باید بنشینیم کف زمین و جیغ بکشیم. توی سرمان بزنیم و با لغات مفهوم و نامفهومی هرچه درونمان است را بیرون بریزیم. باید جیغ بکشیم و سراسیمه به خیابان بریزیم که پاره ی تن مان دارد زیر دست و پای زور لگدمال می شود. باید جیغ بکشیم اما اگر حوصله ی مان شد و وقت بود و کار دیگری سراغمان نیامد و خوابمان نمی آمد و خاطرمان از روزه بودن و گرما مکدر نبود، یک روز در سال شاید برویم توی سایه بایستیم و احساس غرور کنیم.

امام می توانست بگوید فلسطین عزیز اسلام است. اما فرمود " پاره ی تن اسلام ". بشر برای پاره ی تن خیلی آشفته تر می شود تا برای عزیز ...

پ.ن: با تاخیر از کانال به این جا منتقل شد.


نوشته شده در جمعه 96/4/9ساعت 2:43 عصر توسط ریحانه کاف| نظر



      قالب ساز آنلاین