سفارش تبلیغ
صبا ویژن






گمآنه

| من جاده ی در دست ِ احداثم |

آدم ها تا یک جایی می توانند تنهایی محکم باشند. تنهایی بجنگند. تنهایی زخم هایشان را درمان کنند. و تنهایی به زخم دیگران برسند. آدم ها تا یک جایی تنهایی می توانند خود خود خودشان باشند. بی هیچ کم و کاستی. بی هیچ سوال بی جواب و احساس پاسخ نداده شده ای. و آدم ها تا یک جایی می توانند تنهایی خس خس نفس توی سینه را بشنوند و لبخند بزنند ...

از یک جایی به بعد آدم ها نمی توانند تنهایی بار بکشند. نمی توانند تنهایی لبخند بزنند. نمی توانند تنهایی خود خود خودشان باشد و نمی توانند تنهایی خس خس نفس توی سینه را بشنوند. آن وقت است که دیوار محکم دفاعی توی وجودشان می شکند. مهم نیست چه کسی جلوی این دیوار است. فقط دیوار می شکند. نابود می شود. چهارچوب ها خسته می شوند. عادت ها مجنون می شوند. نگاه ها گذرا می شوند. سایه ها فراری ...

حالا یک نفر باید بیاید و این دیوار شکسته و نابود شده ای که خود خود خود آدم را از بین برده را سر پا کند! به غرور شکسته سیلی بزند. به قلب پژمرده آب بدهد. به نگاه یخ زده گرما و به صدای گرفته یک تکه ی 100 گرمی کره که اول صبح بخورد. یک نفر باید بیاید چهارچوب ها را زنده کند. عادت ها را قانون کند. ناراحتی ها را اخم و ذوق ها را خنده ی بی مهابای از ته دل بلند در وسط حیاط دانشکده. یک نفر که خودش یا هنوز نشکسته باشد یا کسی سر پایش کرده باشد. نه که به آمدنت احتیاج داشته باشم و اگر نیایی سیاه بخت و بی خانمان شوم! نه اتفاقا ... اگر نیایی هم بزرگ می شوم ... مثل مثالی که دارد توی ذهنم وول می خورد و یادم نمی آید چیست خودم از خودم بالا می روم و روی پای خودم محکم می شوم. خودم چهارچوب ها را بنا می کنم و پشت دیوار دوباره ساخته ی خودم پناه می گیرم. اما این خود ساخته شدن من مستلزم نبود قطعی توست ...

من با قدم های بی صدای تو در برابر چشمانم، نمی توانم محکم شوم ...

پ.ن: خود مخاطب پندار نباشیم

پ.ن تر: لازمه ی دروغ گفتن شجاعته! ولی شجاعت به اعتراف به دروغ! نه گفتن یه دروغ دیگه برای پوشوندن قبلی ...

پ.ن ترین: اولش بر سر این عهد که باید، بودم ...


نوشته شده در دوشنبه 95/3/31ساعت 5:9 صبح توسط ریحانه کاف| نظر

همیشه فکر می کردم این تصویر تنها در فیلم ها پیدا می شود. تصویری که یک موتور کنار خیابان واژگون شده و راننده اش کمی آن طرف تر سرش را به گوشه ی جدول تکیه داده و تمام صورتش را خط خطی های خون پر می کند و چشمانش نای باز شدن و امید بسته شدن ندارد و مثلا دستش هم شکسته و با دست دیگر محکم آن را گرفته و زیر لب ناله می کند و آدم ها دورش جمع شدند و به جای این که کمک کنند فقط نگاه می کنند و فیلم و عکس می گیرند و صدا برایش ایجاد میکنند و او بین مردم انگار دنبال آشنایی که کمکش کند می گردد و آمبولانس نمی آید و پلیس دیر کرده و یک نفر می خواهد سر و ته فرد زخمی را بگیرد و ببرد بیمارستان و همه سوال برایشان پیش می آید که اگر بلندش کنند نخاع ش آسیب می بیند یا اگر نرسانندش بیمارستان می میرد و او در این میان تنها زیر لب ناله ی خفیفی می کند و در گوشه ای تلفن همراه شکسته اش زنگ می خورد و کسی پاسخگو نیست و مادرش پشت خط نگرانش می شود و ماشین های خیابان سرعتشان را کم می کنندتا ببینند چه خبر شده و هر کس تفسیری ارائه می دهد. تا امروز ساعت 16 و 47 دقیقه.


نوشته شده در شنبه 95/3/22ساعت 9:40 عصر توسط ریحانه کاف| نظر



      قالب ساز آنلاین