سفارش تبلیغ
صبا ویژن






گمآنه

| من جاده ی در دست ِ احداثم |

حواسم به کسانی هست که کنارم در حال قدم زدن هستند و هیچ سهمی در زندگی ام ندارند.حواسم هست و سرم را سفت و محکم با دو دست می گیرم.انگشتانم را با فواصل متناسب دور سرم پخش می کنم تا هر چه می شود مقدار بیشتری از سرم در میان دستهایم مخفی شود. به قدری سفت و محکم می گیرم که اگر در آن چند ثانیه ، مغزم نسبت به حجم زیاد افکار و جملات و کلمات و احساس های مختلف و بی ربط به یکدیگر، هشدار دهد و دیگر توانایی ایجاد نظم و ترتیب نداشته باشد و متلاشی شود، هر قسمت از افکار و جملات و کلمات و احساس های مختلف و بی ربط  ذهنم روی دیگر آدم ها پرت نشود.آدم هایی که هیچ سهمی در زندگی ام ندارند...

حواسم هست و سرم را سفت و محکم می گیرم.

دیروز خیل عظیمی از لغات را با دستان خودم دفن کردم.اصلا هم به روی خودم نیاوردم که این ها مال ِ من بودند!بعد هم لبخند مضحکی تحویل مراسم خاکسپاری لغات دادم و به سرعت دویدم.سریع تر از خیلی وقت ها که ذهنم حتا نای دویدن ندارد، دویدم. می خواستم به خودم اثبات کنم که قتل واژه ها انقدر ها هم که تو فکر می کنی کار بدی نیست.می خواستم اثبات کنم که ببین!وجدان م عذاب چندانی ندارد! وجدان هم پا به پای من می دوید. او هم به خودش فرصت فکر کردن نداده بود که بفهمد باید عذاب بگیرد یا نه.او هم سرش را سفت و محکم با دو دست ش گرفته بود و می دوید تا به نقطه ی خلوتی برسد و اگر مغزش از شدت احساس عذاب می خواست متلاشی شود، عذاب های ش روی دیگر آدم ها پرت نشود.آدم هایی که هیچ سهمی در زندگی اش نداشتند...

حواسش بود و سرش را سفت و محکم می گرفت.

.

.

.

.

پ.ن: می ترسم هیچ وقت نتوانم افکارم را انقدر منظم کنم که وقتی شروع می کنم به نوشتن ، فراموش نکنم  این بار اولین چیزی که به نوشتن مرا وا داشت چه بود!

پ.ن2 : از سرنوشتمان نگرانم ...


نوشته شده در چهارشنبه 95/1/18ساعت 6:6 عصر توسط ریحانه کاف| نظر



      قالب ساز آنلاین