سفارش تبلیغ
صبا ویژن






گمآنه

| من جاده ی در دست ِ احداثم |

اگر من سفیر جهانی صلح بودم، می رفتم یک نقطه از جهان را که هنوز کسی کشف نکرده پیدا می کردم. آن جا را بر می داشتم و به تعداد کشور ها تقسیم ش می کردم. بعد می رفتم با تمام کشور ها حرف می زدم و قسمتی از آن زمین را به آنها هدیه می دادم. آن وقت در جهان، قسمتی وجود داشت که تمام آدم ها در آن سهیم باشند. بعد در قسمت خودم تمام جاذبه های فرهنگ ی و سنتی ایران م را تکرار می کردم. از نوع خانه ها و بازار ها و خیابان ها و کوچه ها گرفته تا خوردنی ها و پوشیدنی ها و خریدنی ها و چه ها و چه ها ...  . از تمام کشور ها هم خواهش می کردم که آنچه خود خودشان هستند را نشان بدهند. مثلن به ایتالیا می گفتم کلیسا و خانه و برج و قلعه بسازد و همه را مسحور معماری اش کند. به ژاپن می گفتم از آن خانه ها که مربعی و از چوب است و در هایش کشویی باز می شوند بسازد. بعد توی آن ها میز کوچکی بگذارد و با چوب به مردم غذا بدهد. یا به روسیه می گفتم اگر هنگام ورود مردم، سر آن ها از آن کلاه های پشمی مشکی مدل خودشان بگذارد و پالتوی قرمز و دامن مشکی و پوتین مشکی بدهد خیلی آدم ها جذب می شوند. مثلن ماتروشکا بفروشد و خانه های سفید با دیوار های بلند بسازد. از یونان می خواستم کسی در کوچه پس کوچه هایش راه بیفتد و بین مردم دنبال حقیقت بگردد. از هند خواهش می کردم در وسعت کم، تعداد زیادی مخاطب را با رنگ ها و ادویه هایش جمع کند و به هر کس برای اسکان خانه ی خیلی خیلی کوچکی بدهد. به آمریکا ... به آمریکا فقط می توانستم بگویم سرخ پوستی را نشان بدهد. با همان پر های رنگی که روی سر کلاه می شدند و نیزه و تیر و کمان های قرمز.

از همه خواهش می کردم برای چند متر هم شده دوستانه و بدون جنگ و نزاع دور هم باشیم. می خواستم که کسی تلاش نکند مخاطب بیشتری جذب کند. کسی تلاش نکند مخاطب دیگری را بدزدد. هر کس با دیگری دوست باشد. بعد به مردم کشورم اجازه می دادم سالی دو بار رایگان ، یک هفته بروند کل جهان را ببینند و برگردند سر زندگیشان. این گونه دیگر مردم فکر نمی کردند که ما با جهان روی دنده ی جنگیم. دیگر فکر نمی کردند از صلح بیزاریم. فکر نمی کردند با "مردم" کشور های دیگر مشکل داریم. سالی دو بار می رفتند کل جهان را می دیدند و بر می گشتند بدون آنکه "دست صلح نداده" باشند تا دیگر تسلیم هر دست صلحی نشوند. بر می گشتند بدون پز من تمام جهان را دیده ام! بر می گشتند با ذهنی که مرغ ناغاز همسایه را دیده و فهمیده ما بدبخت ترین کشور جهان نیستیم!

اگر من سفیر جهانی صلح بودم ...


نوشته شده در چهارشنبه 95/4/2ساعت 5:40 صبح توسط ریحانه کاف| نظر



      قالب ساز آنلاین