سفارش تبلیغ
صبا ویژن






گمآنه

| من جاده ی در دست ِ احداثم |

نمی دانم از کجا ما آدم ها تصمیم گرفتیم در برابر دل های مان مقاومت نکنیم. تا پای دل وسط کشیده شد وا بدهیم. تا نگاه ها عمق گرفت سکوت کنیم و به چشم عمیق طرف مقابل زل بزنیم. از کجا تصمیم گرفتیم تا دوستت دارم شنیدیم احساس کنیم که باید تمام جهان را بفروشیم و برویم دنبال همان دوست داشتن. احساس کنیم تمام جهان احتمالا در پس همین چند حرفی که بین دو جمله ی دیگر مخفی شده و با ترس ادا می شود پنهان شده و حالا این وظیفه ی ماست که برویم و دنیا را پیدا کنیم و بگذاریم توی کاسه ی خودمان. نمی دانم از کجا چنین تصمیم هایی گرفتیم اما می دانم این تصمیم ها ما را کشانده به جایی که می دانیم کاری غلط است؛ انجام می دهیم. می دانیم چاه است؛ می پریم. می دانیم عقل چیز دیگری می گوید؛ خلاف عقل عمل می کنیم. و اگر یک درصد تصمیم بگیریم که خلاف معمول تصمیم های بشریت عمل کنیم پدر خودمان و پدر جدمان در می آید و بعد هم دیگر فکر نمی کنیم که کار درستی کردیم. فقط فکر می کنیم که به رویایی که می توانست محقق شود مشت محکمی کوباندیم و خودمان را توی زندانی از بدبختی های قدیم مخفی کردیم. انگار آفریده شده ایم که احساس خوشبختی نکنیم ....


نوشته شده در دوشنبه 95/4/7ساعت 7:18 عصر توسط ریحانه کاف| نظر

می ترسم یک روز صبح بیدار شوم و با تعجب به انگشتانم خیره شوم. خودم را در آینه نگاه کنم و به خاطر نیاورم. کلید اینتر لپ تاپ را بزنم و فیلمی که روی آن آماده است را ببینم که دارم می گویم:" سلام ریحانه! وقتی این فیلمو می بینی دیگه من وجود ندارم. در واقع من تموم شدم و حالا این تویی که زنده ای ..." بعد فکر کنم که آن که بوده که حالا نیست و این کیست که حالا هست. و هرچه و هرچه فکر کنم به خاطر نیاورم که این آخرین بازمانده از دغدغه هایم بود که پشت دیوار خستگی و بی تفاوتی هایم جان داد!

 

دغدغه هایی که قرار بود روزی دنیا را تغییر دهند و حالا  ...

 

#سلفلس


نوشته شده در چهارشنبه 95/4/2ساعت 5:42 صبح توسط ریحانه کاف| نظر

اگر من سفیر جهانی صلح بودم، می رفتم یک نقطه از جهان را که هنوز کسی کشف نکرده پیدا می کردم. آن جا را بر می داشتم و به تعداد کشور ها تقسیم ش می کردم. بعد می رفتم با تمام کشور ها حرف می زدم و قسمتی از آن زمین را به آنها هدیه می دادم. آن وقت در جهان، قسمتی وجود داشت که تمام آدم ها در آن سهیم باشند. بعد در قسمت خودم تمام جاذبه های فرهنگ ی و سنتی ایران م را تکرار می کردم. از نوع خانه ها و بازار ها و خیابان ها و کوچه ها گرفته تا خوردنی ها و پوشیدنی ها و خریدنی ها و چه ها و چه ها ...  . از تمام کشور ها هم خواهش می کردم که آنچه خود خودشان هستند را نشان بدهند. مثلن به ایتالیا می گفتم کلیسا و خانه و برج و قلعه بسازد و همه را مسحور معماری اش کند. به ژاپن می گفتم از آن خانه ها که مربعی و از چوب است و در هایش کشویی باز می شوند بسازد. بعد توی آن ها میز کوچکی بگذارد و با چوب به مردم غذا بدهد. یا به روسیه می گفتم اگر هنگام ورود مردم، سر آن ها از آن کلاه های پشمی مشکی مدل خودشان بگذارد و پالتوی قرمز و دامن مشکی و پوتین مشکی بدهد خیلی آدم ها جذب می شوند. مثلن ماتروشکا بفروشد و خانه های سفید با دیوار های بلند بسازد. از یونان می خواستم کسی در کوچه پس کوچه هایش راه بیفتد و بین مردم دنبال حقیقت بگردد. از هند خواهش می کردم در وسعت کم، تعداد زیادی مخاطب را با رنگ ها و ادویه هایش جمع کند و به هر کس برای اسکان خانه ی خیلی خیلی کوچکی بدهد. به آمریکا ... به آمریکا فقط می توانستم بگویم سرخ پوستی را نشان بدهد. با همان پر های رنگی که روی سر کلاه می شدند و نیزه و تیر و کمان های قرمز.

از همه خواهش می کردم برای چند متر هم شده دوستانه و بدون جنگ و نزاع دور هم باشیم. می خواستم که کسی تلاش نکند مخاطب بیشتری جذب کند. کسی تلاش نکند مخاطب دیگری را بدزدد. هر کس با دیگری دوست باشد. بعد به مردم کشورم اجازه می دادم سالی دو بار رایگان ، یک هفته بروند کل جهان را ببینند و برگردند سر زندگیشان. این گونه دیگر مردم فکر نمی کردند که ما با جهان روی دنده ی جنگیم. دیگر فکر نمی کردند از صلح بیزاریم. فکر نمی کردند با "مردم" کشور های دیگر مشکل داریم. سالی دو بار می رفتند کل جهان را می دیدند و بر می گشتند بدون آنکه "دست صلح نداده" باشند تا دیگر تسلیم هر دست صلحی نشوند. بر می گشتند بدون پز من تمام جهان را دیده ام! بر می گشتند با ذهنی که مرغ ناغاز همسایه را دیده و فهمیده ما بدبخت ترین کشور جهان نیستیم!

اگر من سفیر جهانی صلح بودم ...


نوشته شده در چهارشنبه 95/4/2ساعت 5:40 صبح توسط ریحانه کاف| نظر

نمی خواهم در برابر فراموش کردن مقاومت کنم. نمی خواهم خودکاری را خرج ثبت ریز به ریز وقایع زندگی ام کنم. نمی خواهم خودم عامل زنده ماندن خاطره ها پیش چشمم شوم...

دارم به خودم یاد می دهم روی موج زندگی ، زندگی کنم. با شادی اش شاد و با غم ش غمگین شوم. هر چه مهم است را در ذهنم ثبت و هرچه غیر مهم است فراموش کنم. دارم به خودم یاد می دهم تمام شدن اتفاقات انقدر ها هم دردناک نیست! تمام می شود و یک روز دیگر نوعی دیگر شروع می شود... دارم به خودم یاد می دهم به زمان اعتماد کنم. آینده را پس نزنم. گذشته را هم نزنم و به قدر لحظه ای در حال قدم بزنم ...

دارم به خودم یاد می دهم ریشه بدوانم. آنقدر عمیق که هیچ تند بادی کمرم را خم نکند. یاد می دهم خار درآورم. آنقدر تیز که هیچ گل چینی جرات نزدیک شدن نداشته باشد. یاد می دهم هر چه هم لگد بشوم باز هم لبخند بزنم. آنقدر مهربان که "مرگمان باد اگر شکوه ای از زخم کنیم ..."

نه که گل شاخ و برگ دار پر ارزشی باشم. نه! گل ها اول ریشه می زنند. بعد چوب خشکی بی جان می شوند. بعد خار در میاورند. بعد لبخند می زنند ...

باید لبخند بزنم ...

.

.

نمی خواهم در برابر فراموش کردن مقاومت کنم ...

انقدر ها زندگی قدرت دارد که بداند چه چیز باید پاک شود و چه چیز باید بماند ...

زندگی بلد است ...

اگر من به زور وقایع را در کاغذی لحظه به لحظه بچپانم دیگر با یادآوری گاه و بیگاه خاطرات ذوق نمی کنم. از مرور خاطرات کهنه شده احساس رضایت نمی کنم. اخم می کنم. لبخند نمی زنم ... لبخند نمی زنم ... لبخند نمی زنم و از تکه چوب خشک ریشه داری که دارد برای گل شدن تلاش می کند دور می شوم ...

من باید در اصالت م باشم...

.

.

.

ذهن آشفته ای دارم ...

#جاده_گی


نوشته شده در چهارشنبه 95/4/2ساعت 5:39 صبح توسط ریحانه کاف| نظر



      قالب ساز آنلاین