سفارش تبلیغ
صبا ویژن






گمآنه

| من جاده ی در دست ِ احداثم |

یک روز هایی در زندگی هست که احتیاج داری هیچ نگویی. نه نظر بدهی نه سوال بپرسی نه درد و دل کنی. حتا سکوت هم نکنی - که آن هم نوعی سخن گفتن است - نمی دانم چگونه نه حرف بزنی و نه سکوت کنی اما نه حرف بزنی و نه سکوت کنی.

یک روز هایی هست که دلت می خواهد سر تمام کسانی که احوالت را می پرسند داد بزنی که "ولم کنید خوب میشم!" اما تو ترسو تر از این حرف هایی ...

روز هایی که یک نفر باید بیاید ور دلت بنشیند و تنها کار مفیدش دم کردن چایی و دور ریختن چای قبل و ادامه دادن به همین منوال تا شب و شب تا صبح منزوی و بهمنی خواندن باشد ...

روز هایی که خسته نیستی! اتفاقی هم نیفتاده است! هیچ مرض دیگری هم نداری! اما اگر کسی سوالی بپرسد با تمام وجودت خودت را کنترل می کنی که به فحش نکشی اش ...

یا مثلا در همین روز ها دلت می خواهد تلفن ات را خاموش کنی. از تمام گروه های مجازی خارج شوی. بروی و در دور ترین نقطه ی جهان که دست خودت هم به خودت نرسد بنشینی کنار درختی و های های گریه کنی ...

چنین روز هایی عمیقا زرد مایل به یشمی سپری می شوند.

نه پس می روند و نه پیش.

نه می خندند و نه می گریند.

توضیح بردار نیستند.

سوال شناس نیستند.

درکشان هم از مسائل زندگی در درجه ی پایینی قرار دارد.

در چنین روزهایی پرسیدن سوال"چته؟ ، خوبی؟ ، آخه چی شده؟" و اینچنین هایی تنها گرفتن پنبه بیخ گوش آتش است...

کاش برداشت آدم ها از دنیا انقدر متفاوت نبود ...

.

پ.ن:"حال من؟ بستگی به احوالپرسی های تو دارد ... "

پ.ن تر: طاهره مرسی از زرد مایل به یشمی

پ.ن ترین: #ممکن_الحذف


نوشته شده در جمعه 95/2/10ساعت 12:33 صبح توسط ریحانه کاف| نظر



      قالب ساز آنلاین