سفارش تبلیغ
صبا ویژن






گمآنه

| من جاده ی در دست ِ احداثم |

هیچ دلیلی برای بیدار شدنم وجود نداشت اما بیدار شدم. به میزان سکوت خانه می آید که ساعت از دو گذشته باشد...

نشسته ام روی مبل و لیوان پر از آبی را ذره ذره می چشم. طعم آب شرکت آب معدنی پیشرفت کرده. کمی بیشتر تلاش کند شاید بتوانم طعم ش را بپذیرم.حواسم نیست چه کتابی را ورق می زنم که بین آن همه اسم به اسم خودم می رسم. "مجموعه شعر دانش آموزی ..." چه کتاب تلخی! می بندم.

ساقه ی قلمه زده شده در آب روی میز وسط یک نو برگ داده است. البته انقدر کوچک است که که در تاریکی شب تنها حجم کوچک اضافه ای بر شاخه اش جلب توجه می کند نه طراوت و سرسبزی کودکانه اش. روی روو میزی لکه افتاده؟ چرا کوسن روی مبل آن طرفی کج شده؟ ساعت همیشه انقدر عمیق و از ته دل تیک تاک می کند؟ ساعت چند است؟

4:04 دقیقه. چرا حاشیه می روم؟ 

دوربین روی میز روبرویم جا مانده و تنها به همان چشم می دوزم. تنها به همان چشم می دوزم و باز به خیال های مضحک م پرت می شوم ...

"دستت رو جلوی صورتت نگیر! آها ... این طوری خوبه ... حالا مثلا حواست به من نیست ... ولش کن ... حواستو بده من!"

چگونه توانستی این چنین در جان و تنم ریشه بدوانی؟

ساعت می گذرد و یادم نمی آید خواب چگونه است اما هزار و یک فاکتور از تو را مو به مو یادم هست.

اگر تو امشب و تمام شب های دیگر را ممتد بخوابی، این بی خوابی که نمی دانم از کجا پیدا شده حق من نیست!

.

.

.

دیروز غیر از یک استکان چایی چیزی نخوردم. بلند شو خیال جان ... بلند شو قیمه ی یخ زده ی دیشب را امتحان کنیم ...

پ.ن: لالایی بغض سرگردون ... لالایی دختر بارون ...

پ.ن تر: آه ای شباهت دور!


نوشته شده در جمعه 95/2/17ساعت 4:16 صبح توسط ریحانه کاف| نظر



      قالب ساز آنلاین