سفارش تبلیغ
صبا ویژن






گمآنه

| من جاده ی در دست ِ احداثم |

کار ما از "هدف وسیله را توجیه نمی کند" گذشته است. دیگر باید بیاییم از اول بپرسیم اصلا هدف چه بود و وسیله دیگر چه صیغه ایست.

 

یک روز دوان دوان آمدند و گفتند وا مصیبتا که کشور ناراحت است. مردم نمی خندند و شادی کم است و قس علی هذا. گفتیم ای وای! خب چرا؟ خنده به سلامت روحی و رشد فکری خیلی کمک می کند! خنده انرژی برای یک زندگی سالم به انسان می دهد. خنده به تعداد ِخیلی فایده دارد. اصلا خنده نباشد مردم ماست ماست هم دیگر را نگاه کنند که چه؟ همین است که آمار جرایم حاصل از خشونت و طلاق بالا رفته! و همه به این نتیجه رسیدیم که برای رسیدن به سلامت روحی و رشد فکری بیشتر باید به مردم خنده هدیه شود. توجه بفرمایید! برای رسیدن به #سلامت_روحی و #رشد_فکری بیشتر به مردم خنده هدیه شود.

 و این چنین شد که نوزاد عجیب الخلقه ای به نام #خندوانه به دنیا آمد. ما هم مثل بچه های خوب نشستیم گوشه ای و گفتیم خب ما که نتوانستیم ملت را بخندانیم. حتا تلاش هم نکردیم. بگذار این بنده گان خدا که عمری بالا و پایین سینما را متر کرده اند که بر لب مردم خنده بیاورند، تلاششان را بکنند. شادی آوردن خوب است و به جناح سیاسی و فکری که ربطی ندارد. رسانه ی ملی هم دارد پخش می کند پس به درد تماشا با خانواده می خورد. 

ذره ذره بزرگ و کوچک ِ خانواده ها گِردا گرد خندوانه جمع شدند و آرزوی بعضی ها نشستن روی یکی از صندلی های استودیوی َ ش شد. ذره ذره آدم ها با خندوانه خندیدند و آن هم حالا بعد از گذشت پانصد و چقدر قسمت، دیگر از مرحله ی سینه خیز و چهار دست و پا رفتن و تاتی تاتی قدم برداشتن گذشته است و در یک جهش زیستی دارد بچه هایش را تقدیم جامعه اسلام و مسلمین ِ نیازمند به خنده می کند.

باید اعتراف کنم روزی که یکی از قسمت های اولش را دیدم هیچ وقت فکر نمی کردم که از نظر فکری با چنین برنامه ای به اختلاف برخورد کنم. یعنی با نَود و توپ و تور و این مسابقه های ساعت یک- یک و نیم شبکه دو و شبکه پنج و مردان آهنین و رنگارنگ و این ها به طرز واضحی مشکل داشتم اما خندوانه چرا؟ این که می خواهد بخنداند که به زندگی مردم کمک کند!

حالا پانصد و چقدر قسمت از آن وقتی که آن فکر موهوم در ذهنم می چرخید گذشته است و ما مانده ایم و انتظاری بر دل خشکیده که این برنامه ی پر رنگ و صدا و نور، بتواند به مردم #سلامت_روحی و #رشد_فکری بدهد. اما هر آنچه دیدیم تلاشی تمام قد برای خنداندن مردم بود. 

تلاشی برای خنداندن مردم. تلاشی برای خنداندن مردم. تلاشی برای #خنداندن_مردم ... درد دارد روزی هدفی را بخواهی و انتظارش را بکشی و فکر کنی کسی هم هدف توست و یک هو ببینی که تمام آن چه تو آن را وسیله می پنداشتی برای او هدف بوده است.

کار ما از "هدف وسیله را توجیه نمی کند" گذشته است. دیگر باید بیاییم از اول بپرسیم اصلا هدف چه بود و وسیله دیگر چه صیغه ایست.

روزی که ما نسل چهارمی های انقلاب پشت خندوانه در آمدیم و گفتیم خوب است این چنین برنامه ای ساخته شود و ما مخالف شادی جامعه نیستیم، فکر می کردیم خندوانه و احتمالا شخص رامبد جوان هم با ما هم نظر است که این چنین برنامه ای باید باشد تا به مردم رشد فکری بدهد. اما حالا که برای خنداندن به هر ریسمانی متصل می شود دیگر حاضر نیستم پشتش را بگیرم و بگویم این چنین برنامه ای خوب است ساخته شود! من همچنان معتقدم باید برای #رشد_فکری و #سلامت_روحی آدم ها تلاش کنیم و در این راه به هیچ چیزی که مخل #سلامت_روحی و #رشد_فکری شود اجازه ی خودنمایی ندهیم. 

قطعا مشکل من چند شوخی سخیف این چند شب نیست. مسئله ریشه دار تر از این حرف ها ست. درد این چند شوخی سخیف نیست چون اوضاع رسانه ی ملی چندان رو به راه نیست که هیچ چیزی از دستش در نرود. معضل این است که خندیدن هدف شده است. تیمی که خندیدن را بت گونه قبول دارد از هیچ ابزاری برای رسیدن به این هدف ابا ندارد و این ترس ناک است. حتا اگر الان به رذالت بار ترین حالت نرسیده باشد و حتا اگر هنوز فاجعه به استخوان نخورده باشد. 

این ترس ناک است که به هر نحوی بخواهیم ملت را بخندانیم. دیوانه گی ست. قبول که اگر مردم بخندند یحتمل زندگی آسایش وارانه تری را پیش رو خواهند داشت اما به چه قیمتی؟ از طرفی بخندند و نشاط بریسند در بند بند ثانیه های شان و از طرفی دیگر به خاطر جنون خنداندن شما شوخی ها، حرف ها، حرکت ها و روحیاتی درونشان پرورانده شود که هر چه رشته بودند را پنبه کند؟

مخاطب خندوانه مردم عادی ایرانند با تمرکز بر جوان ها.
من بر فراز جوانی ام ایستاده ام و با صدای بلند خواهش می کنم که لطفا خنداندن ِ من ِ نوعی ِ جوان برای تان هدف نشود!
نگرانم از روزی که به اتکای هدف بودن ِ خندیدن، مذموماتی چون تمسخر، توهین، لوده گی، شوخی های قومیتی و هزاران مورد ِ بد دیگر، بازی چه ی بچه ها و جوانان در کوچه و خیابان ها شود. 

 

پ.ن: دیگر سر وقت است :)

 


نوشته شده در جمعه 96/4/9ساعت 2:45 عصر توسط ریحانه کاف| نظر

" نیمه های شب صدای بسته شدن در را می شنوید. از ترس از خواب می پرید و وقتی مطمئن شدید اتفاقی نیفتاده، روسری تان را روی سر محکم می کنید و دوباره می خوابید. خواب می بینید یک نفر دارد با چاقو دنبال تان می دود و شما فرار می کنید. می رسد، چاقو را توی کمر تان فرو می کند و از درد از خواب می پرید. اذان می شود و می روید وضو بگیرید. طلاها و یک چاقوی آشپزخانه و شناسنامه تان را توی یک کیف کوچک به خودتان وصل کرده اید. صبح می شود و کتاب و همان کیف تان را بر می دارید و به مدرسه می روید. موقع رفتن از مادرتان خداحافظی می کنید و دستش را می بوسید. می روید مدرسه و توی راه از سایه ی پشت سرتان می ترسید. دوباره از کوچه ای رد می شوید که پدرتان خیلی وقت پیش ها گفته بود خانه ی پدری اش در خیابان منتهی به این کوچه بوده است. کوچه ای که پدرتان در ابتدای همان آخرین نفس هایش را کشید. از جلوی کوچه تند می دوید. به مدرسه می رسید. تخته ی نیمه خراب و پنجره های بسته شده با مقوا و چسب و چوب را می بینید و می نشینید روی صندلی ای که تق تق می کند. فکر می کنید که باید این اوضاع تمام بشود و همه چیز عادی شود. مثل کتاب ها. مثل فیلم ها. مثل خاطره ی پسر همسایه از یک بار که به یک کشور دیگر سفر کرده بود و اوضاع آن جا عادی بود. فکر می کنید باید همه چیز تمام شود و از بیرون صدای جیغ و الله اکبر می آید. کتاب تان را ول می کنید و دوان دوان به خانه بر می گردید. توی راه روسری تان را محکم می کنید. به خانه می رسید و می بینید این بار مادر همان پسر همسایه نشسته است کف زمین و دارد جیغ می کشد. توی سرش می زند و با لغات مفهوم و نامفهومی هر چه درونش هست را بیرون می ریزد. یاد تمام بازی های کودکی تان با پسر همسایه می افتید. منزجر می شوید از کسانی که خانه ی پدری، پدر و پسر همسایه را از شما گرفته اند. می روید تا دیر نشده مادر تان را ببینید. "

این ها احتمالا ساده ترین و کم درد دار ترین حالات است. باید مثل مادری که جگر گوشه اش دارد از دست می رود باشیم. باید بنشینیم کف زمین و جیغ بکشیم. توی سرمان بزنیم و با لغات مفهوم و نامفهومی هرچه درونمان است را بیرون بریزیم. باید جیغ بکشیم و سراسیمه به خیابان بریزیم که پاره ی تن مان دارد زیر دست و پای زور لگدمال می شود. باید جیغ بکشیم اما اگر حوصله ی مان شد و وقت بود و کار دیگری سراغمان نیامد و خوابمان نمی آمد و خاطرمان از روزه بودن و گرما مکدر نبود، یک روز در سال شاید برویم توی سایه بایستیم و احساس غرور کنیم.

امام می توانست بگوید فلسطین عزیز اسلام است. اما فرمود " پاره ی تن اسلام ". بشر برای پاره ی تن خیلی آشفته تر می شود تا برای عزیز ...

پ.ن: با تاخیر از کانال به این جا منتقل شد.


نوشته شده در جمعه 96/4/9ساعت 2:43 عصر توسط ریحانه کاف| نظر

چند وقتی ست جسته و گریخته از کسانی که حرفشان برایم ارزشمند است در مورد موضوعی می پرسم که برایم جالب شده است. پدیده ای که این روز ها دارد اوج می گیرد و از چند وقت پیش ذره ذره شروع شده است. پدیده ی " آهنگسازی کردن دعاها و اذان ". از اذان مهدی یراحی که منتشر شد و مدتی اذان گوی بادصبایم بود و واکنش عزیزی را دیدم برایم سوال شد و پِی اش را گرفتم تا حالا که واقعا اتفاقی، نوشتن این مطلب با انتشار قطعه ی کبیر بنیامین تقریبا مصادف شده است.

عزیزی که توجهم را به مطلب جلب کرد درباره ی اذان یراحی می گفت این اذان در دستگاه موسیقی خوانده شده است؛ نه دستگاه قرآنی. و من تازه به تفاوت داشتن این دو پی بردم. پیش از این فکر می کردم دستگاه آوا های قرآنی همان دستگاه موسیقی است اما ظاهرا چنین نیست و این برایم خیلی جالب بود که احتمالا وجه تمایز اذان یراحی با دیگران، همین است. مدتی گذشت و دعای معراج امین رستمی را برای برادرم گذاشتم تا نظرش را بگوید. گفت دست ش درد نکند که زیبا تولیدش کرده است اما باید دید این موسیقی است یا دعا. اگر دعاست باید حال دعا به انسان منتقل کند و با دستگاه موسیقی حالت معنوی خدایی به انسان دست نمی دهد. این هم دومین بار بود. سومین بار خودم اذان بنیامین را شنیدم و نشستم فکر کردم و دیدم که واقعا این اذان هیچ حال معنوی شگفتی به انسان نمی دهد. نهایتا در بهترین حالت آرامش و قرار جالبی منتقل می کند. بعد از آن، دعای مجیر نامجو را شنیدم و این بار مطمئن شدم که خواننده هرچقدر هم با حس و حال، دعا و اذان را بخواند و تلاش کند حرمتش حفظ شود و هرچقدر تلاش کند حالت دعایی، حفظ شود؛ نمی شود. انگار موسیقی توانایی این را ندارد که که ما را از حال عادی مان جدا کند و حال معنوی ِ صرف، به مان منتقل کند. مثلا من وقتی از این دست قطعه ها می شنوم، بیشتر به زیبایی سبک خوانده شدن و حتا به عظمت دعا و اذان پی می برم. اما واقعا با شنیدن شان یادم نمی افتد که این خودش یک دعایی ست که دارم با آن با خدا حرف می زنم. یا اصلا یادم نمی افتد که من با مثلا این جای این دعا، وقتی هنوز تبدیل به موسیقی نشده بود، می توانستم قرن ها گریه کنم به حال خودم و حالا که موسیقی شده است با شوق و ذوق گوشش می دهم و نهایتا از اعماق جان، بلند بلند می خوانم ش. شاید فقط برای من این گونه است. نمی دانم ...

اما می دانم باید بعضی جا ها کوتاه بیاییم. بگذاریم هر چیزی با هر چیزی قاطی نشود. مثلا وقتی دعایی، دعاست؛ بگذاریم دعا بماند؛ نه یک قطعه ی موسیقیایی ِ هرچند زیبا. مثلا وقتی دل مان می گیرد برویم سراغ دعا. نه سراغ یک قطعه ی موسیقیایی ِ هرچند زیبا. اصلا کاری به درست و غلط شرعی این قطعه ها ندارم. خودمان فکر کنیم. چه بر سر ایمانی می آید که دعایش هم در بند و بساط موسیقی باشد؟ حداقل دعا و اذان را برای خودمان، به حد تام #معنوی نگه داریم ...

 

پ.ن1: اگر انتقاد می کنیم که چرا مداح ها از سبک موسیقی ها برای مداحی استفاده می کنند، یکی از دلایل ش همین است. همین که موسیقی موسیقی است و نسبتی با معنویت ِ مداحی ندارد. حالا که دارد برعکسش اتفاق می افتد هم باید بگوییم. معنویت معنویت است و نسبت خاصی با دستگاه موسیقی ندارد.

پ.ن2: با تاخیر از کانال به این جا منتقل شد.


نوشته شده در جمعه 96/4/9ساعت 2:40 عصر توسط ریحانه کاف| نظر

انقلاب کردیم و تلاش کردیم کشورمان را اسلامی کنیم. کوچه و خیابان ها را از گرد و خاک کاباره ها و شراب فروشی ها و قمارخانه ها و جشن هنرها خالی کردیم و از سینما و تلویزیون بساط آن چه غیر اسلامی می دیدیم را برچیدیم. ساعت های نماز، اذان پخش کردیم. لباس های کثیف را از تن کشورمان در آوردیم و لباس نو و خوش عطر پوشاندیمش. نشستیم رو به رویش و چشم در چشم از این لباس های زیبای پوشیده اش اشک شوق در چشم هایمان حلقه زد و کف و هورا سر دادیم. 

انقلاب کردیم و  لباس اسلامی زیبایی تن کشورمان کردیم و منتظر نشستیم تا کشورمان اسلامی شود. اما آن چه اکنون هست، حقیقت ِ اسلام نیست. ما هنوز از اسلام اجتماعی، تنها لباس بر تن داریم و اگر کسی کشور مان را سوال پیج کند می فهمد که نه! واقعا فقط لباس است! می فهمد که اگر اسلامی شده بودیم، دیگر بانک هایمان ربا نداشت. اقتصادمان لیبرال نبود. تصویب نمی کردیم که آموزش جنسی را از ابتدایی آغاز کنند. در سینماهایمان اختلاط را عادی جلوه نمی دادیم. اختلاف طبقاتی نداشتیم. محروم نداشتیم. این قدر دزد و مختلس نداشتیم. اصلا اگر اسلامی شده بودیم مسئله ی حجاب ریشه ای حل می شد  و نیازی به گشت ارشاد نداشتیم. و به جای تمام این ها دین داشتیم!

من یک اصلاح طلبم! کشوری که بانکداری اش ربوی ست را حقیقتا اسلامی نمی دانم. کشوری که ارزش گذاری فرهنگی اش روی کنسرت است را حقیقتا اسلامی نمی دانم. من کشوری که به سمت حکومت مهدوی حرکت نکند را اسلامی نمی دانم. یک اصلاح طلبم و دلم می خواهد به آن چه برایش انقلاب کردیم برسیم؛ اما لیبرال نیستم! 

نمی خواهم روز و شب جان بکنیم تا به رفاه دنیوی نزدیک شویم. نمی خواهم سیستم اقتصادی کشور همین که هست بماند. نمی خواهم برویم بیخ دل آمریکا اتراق کنیم و چشم به دهان آن بدوزیم. نمی خواهم دغدغه ام کنسرت باشد. نمی خواهم در فضای فرهنگی غرب ادامه حیات دهم. نمی خواهم نظام کشورم اسلامی نباشد. نمی خواهم حکومت به دین بی ارتباط باشد. نمی خواهم گل فروشی سر کوچه مان بساطش را جمع کند و جایش شراب فروشی راه بیندازد. نمی خواهم و ترجیح می دهم کشورم با  اصلاحات، به آن چه فکر می کنم باید، نزدیک تر شود. کیست که این درهم بازار به نظرش مطلوب باشد و اصلاح نخواهد؟ ما همه مان اصلاحات می خواهیم. البته غیر از لیبرال هایی که من جزوشان نیستم و اصلاح نمی خواهند؛ تغییر نظام می خواهند.

من یک اصلاح طلبم و نمی نشینم دعوای میان جناحی کنم و میان خودمان و بعضی دیگر از خودمان تفرقه بیندازم. اگر واقعا اصلاحات می خواهیم برای حقیقتا اسلامی شدن کشور، دعوا نداریم. اگر کسی تغییر نظام می خواهد آن حرفش جداست. اما همه جزو همین دو دسته ایم؛ با اندکی اختلاف نظر ِ حل شدنی.

ما غیر لیبرال ها، انقلابی هستیم. پشت همدیگر می ایستیم تا نگذاریم این نظام مقدسی که با خون و عشق سر پا شده است، لباس کثیف غربی تن کند. نمی خواهیم حکومت پا روی پا بیندازد و دستمان را برای به خدا رسیدن نگیرد. این حرف  ِ افراطی گرایانه ایست؟

 

پ.ن: با تاخیر از کانال به این جا منتقل شد.


نوشته شده در جمعه 96/4/9ساعت 2:38 عصر توسط ریحانه کاف| نظر

من با تو بزرگ شده ام. حالا ظلم بزرگی ست که خیال کنم تو نباید باشی و حقیقت چیزی غیر از عمق دوست داشتنی بودن توست. از طرفی هم سخت است فکر کنم حقیقت غیر از چیزی ست که اکنون می پندارم. حقیقت این است که من توانستم میان دو ضد جمعی بیافرینم. چنان جمعی که نمی دانم اکنون چه می نویسم و چه کس می خواند و چه می شود. فقط می نویسم که آخرین تاریخی که مطلب زده ام نزدیک تر بیاید و همچنان خودم را یک وبلاگ نویس بدانم. 

در واقع من هیچ از اوضاع اطرافم نمی دانم. فقط می دانم پری شانی روز به روز در زندگی ام ریشه دار تر می شود. روز به روز ویرانه تر ...


نوشته شده در سه شنبه 95/11/12ساعت 8:52 عصر توسط ریحانه کاف| نظر

   1   2      >


      قالب ساز آنلاین