سفارش تبلیغ
صبا ویژن






گمآنه

| من جاده ی در دست ِ احداثم |

معمولا روزی چند بار در برابر فردی قرار می گیرم که دلم می خواهد بنشینم و تا می تواند حرف بزند و من فقط گوش کنم. فقط حرف بزند و من با تمام توانم تلاش کنم که زیر و بم شخصیت ش را بشناسم. شناختن شخصیت افراد هیچ فایده ی خاصی برای من ندارد اما من دیوانه وار برای شناختن بعضی ها مشتاقم. مثلا همین امروز چهار نفر را دیدم که با تمام وجودم دلم می خواست سوال های کوتاهی که پاسخ های طولانی دارند بپرسم تا فقط حرف بزنند و من فقط گوش کنم. از آن سوال هایی که هزار شاخه دارد و آنکه جواب می دهد باید مدام از این شاخه به آن شاخه بپرد و در نهایت نداند از کجا شروع کرده است. آدم ها باید انقدر برای یکدیگر فرصت داشته باشند که اگر کسی از راه رسید و دلش خواست آنها را بشناسد، راه برای شناختن باز باشد. آدم ها باید انقدر هم را بشناسند که از رنگ عکس پروفایل دیگری، حال دقیق ش را بفهمند. آدم ها باید با یکدیگر انسانانه رفتار کنند. آدم ها باید حرف بزنند و از پیچ و خم جاذبه های گردشگری شخصیتشان صحبت کنند. آدم ها باید آدم باشند!

پ.ن: چقدر دوست داشتم امروز چندین ساعت بیشتر برای شناختنت وقت می داشتم ...

پ.ن تر: تنها یک روز بود که روز طولانی شد. حساب کن!

پ.ن ترین: فکر های امشبم برای تو ...


نوشته شده در پنج شنبه 95/2/23ساعت 12:34 صبح توسط ریحانه کاف| نظر

هیچ دلیلی برای بیدار شدنم وجود نداشت اما بیدار شدم. به میزان سکوت خانه می آید که ساعت از دو گذشته باشد...

نشسته ام روی مبل و لیوان پر از آبی را ذره ذره می چشم. طعم آب شرکت آب معدنی پیشرفت کرده. کمی بیشتر تلاش کند شاید بتوانم طعم ش را بپذیرم.حواسم نیست چه کتابی را ورق می زنم که بین آن همه اسم به اسم خودم می رسم. "مجموعه شعر دانش آموزی ..." چه کتاب تلخی! می بندم.

ساقه ی قلمه زده شده در آب روی میز وسط یک نو برگ داده است. البته انقدر کوچک است که که در تاریکی شب تنها حجم کوچک اضافه ای بر شاخه اش جلب توجه می کند نه طراوت و سرسبزی کودکانه اش. روی روو میزی لکه افتاده؟ چرا کوسن روی مبل آن طرفی کج شده؟ ساعت همیشه انقدر عمیق و از ته دل تیک تاک می کند؟ ساعت چند است؟

4:04 دقیقه. چرا حاشیه می روم؟ 

دوربین روی میز روبرویم جا مانده و تنها به همان چشم می دوزم. تنها به همان چشم می دوزم و باز به خیال های مضحک م پرت می شوم ...

"دستت رو جلوی صورتت نگیر! آها ... این طوری خوبه ... حالا مثلا حواست به من نیست ... ولش کن ... حواستو بده من!"

چگونه توانستی این چنین در جان و تنم ریشه بدوانی؟

ساعت می گذرد و یادم نمی آید خواب چگونه است اما هزار و یک فاکتور از تو را مو به مو یادم هست.

اگر تو امشب و تمام شب های دیگر را ممتد بخوابی، این بی خوابی که نمی دانم از کجا پیدا شده حق من نیست!

.

.

.

دیروز غیر از یک استکان چایی چیزی نخوردم. بلند شو خیال جان ... بلند شو قیمه ی یخ زده ی دیشب را امتحان کنیم ...

پ.ن: لالایی بغض سرگردون ... لالایی دختر بارون ...

پ.ن تر: آه ای شباهت دور!


نوشته شده در جمعه 95/2/17ساعت 4:16 صبح توسط ریحانه کاف| نظر

یک روز هایی در زندگی هست که احتیاج داری هیچ نگویی. نه نظر بدهی نه سوال بپرسی نه درد و دل کنی. حتا سکوت هم نکنی - که آن هم نوعی سخن گفتن است - نمی دانم چگونه نه حرف بزنی و نه سکوت کنی اما نه حرف بزنی و نه سکوت کنی.

یک روز هایی هست که دلت می خواهد سر تمام کسانی که احوالت را می پرسند داد بزنی که "ولم کنید خوب میشم!" اما تو ترسو تر از این حرف هایی ...

روز هایی که یک نفر باید بیاید ور دلت بنشیند و تنها کار مفیدش دم کردن چایی و دور ریختن چای قبل و ادامه دادن به همین منوال تا شب و شب تا صبح منزوی و بهمنی خواندن باشد ...

روز هایی که خسته نیستی! اتفاقی هم نیفتاده است! هیچ مرض دیگری هم نداری! اما اگر کسی سوالی بپرسد با تمام وجودت خودت را کنترل می کنی که به فحش نکشی اش ...

یا مثلا در همین روز ها دلت می خواهد تلفن ات را خاموش کنی. از تمام گروه های مجازی خارج شوی. بروی و در دور ترین نقطه ی جهان که دست خودت هم به خودت نرسد بنشینی کنار درختی و های های گریه کنی ...

چنین روز هایی عمیقا زرد مایل به یشمی سپری می شوند.

نه پس می روند و نه پیش.

نه می خندند و نه می گریند.

توضیح بردار نیستند.

سوال شناس نیستند.

درکشان هم از مسائل زندگی در درجه ی پایینی قرار دارد.

در چنین روزهایی پرسیدن سوال"چته؟ ، خوبی؟ ، آخه چی شده؟" و اینچنین هایی تنها گرفتن پنبه بیخ گوش آتش است...

کاش برداشت آدم ها از دنیا انقدر متفاوت نبود ...

.

پ.ن:"حال من؟ بستگی به احوالپرسی های تو دارد ... "

پ.ن تر: طاهره مرسی از زرد مایل به یشمی

پ.ن ترین: #ممکن_الحذف


نوشته شده در جمعه 95/2/10ساعت 12:33 صبح توسط ریحانه کاف| نظر

تمام سال را به دنبال هشت اردی بهشت دوست داشتنی سپری کردم و امروز به اندازه ی تمام سال دوست نداشتنی می گذرد. نه فقط امسال! هر سال هشت اردی بهشت ها دوست نداشتنی تر از تمام روز های دیگر می گذرد...

صبح دیر تر از روز های پیش از خواب بیدار شدم. چشم باز کردم و دیدم که نوزده سالگی رسیده!چشم باز کردم و حس کردم در همین ساعاتی که خواب بودم به اندازه ی چند سال پیر شدم ... انقدر عمیق احساس پیری کردم که بین موهایم به دنبال تار سفید می گشتم. من نه آدم نا امیدی هستم و نه زندگی را بی خودی تلخ می کنم! اما هر چه باشد هشت اردی بهشت غم ناک است ...

خودم با پای خودم آمدم درست در روزی نفس می کشم که پیری ام را به رخ ام می کشد! در روزی راه می روم که به وضوح نشان می دهد یک عدد به تعداد سال های سپری شده ام اضافه شده و من باید به زور هم شده فکر کنم که نه ... نوزده هم هم چنان کم است و آن که پیر تر است 20 است!

خوب یادم هست که وقتی به هفده رسیدم احساس کردم از دنیای زنده ی خودم پرت شدم به برزخی که نمی دانستم اسم ش چیست. و وقتی از هفده به هجده رسیدم دیگر جزو برزخیان قانونی نبودم و انقدر بی خود و بی جهت قانون آدم حساب م کرد که باز هم احساس پیری کردم. حالا رسیدم به نوزده! نوزدهی که یکسال از بزرگی قانونی اش می گذرد و یک سال از برزخ قانونی دور شده است و یک سال در جمع پیر های کوچک بزرگ تر و یک سال از تمام آدم های قانونی پیر تر  ...

امروز صبح مثل تمام صبح های دیگر بود. نه تار سفیدی یافتم و نه دندان هایم ریخته بود. تنها قالب م عوض شد ...

انقدر با 19 نا مانوس م که حاضرم به خاطرش تا آخر عمر بگویم هجده سال و چقدر روز م است ...

مثل هجده سالگی ام که گفتم هفده سال و سیصد و شصت و پنج روز م است ...

تولد مضحک ترین تاریخ قراردادی برای شادی بشر است.

هیچ علتی بر شادی وجود ندارد.

هیچ علتی بر غصه دار پیر شدن نبودن وجود ندارد ...

پ.ن: تمام می شوم شبی ...

پ.ن تر: من کودکم هنوز ... به چشمم نگاه کن!

قد می کشم به قلب تو نزدیک تر شوم ...

پ.ن ترین: باید امشب بروم شام غریبان خودم ...

#ممکن_الحذف


نوشته شده در چهارشنبه 95/2/8ساعت 2:7 عصر توسط ریحانه کاف| نظر



      قالب ساز آنلاین